نتایج جستجو برای عبارت :

چنان نماند و.

برو آسمان خود باش که زمین تو را نمانددو هزار بار مُردی و چنین تو را نماند چه گرفته‌ای ره زیر به سراب و خواب و اوهاممَلِکی و ماهتابی،‌ گِل چین تو را نماند تو که نامدار بودی به جهان روشنی‌هاچه شد این چنین شکستی؟ برو این تو را نماند سر شک ز جان جدا کن به سرشک آفتابیتکاین سَم گلاب‌بوی شکرین تو را نماند برو اوج روح دریاب که کرانه‌ها بگیریفلکت به تاب‌تاب کمرین تو را نماند حلمی از قرارگاه غزلت خطاب آمدبرو آسمان خود باش که زمین تو را نماند
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی محرم ۹۸
برگرد تا در سینه ام ماتم نماندبر گونه ام رد نم و شبنم نماندیک دم تصور کن که زینب بی تو باشد!اکبر نباشد تازه سقا هم نماندبرگرد تا زخم گلوی خشک اصغرتشنه برای جرعه ای مرهم نماندنزد رقیه باش تا آرام باشددر سینه اش یک ذره درد و غم نماندبرگرد تا اینکه زبانم لال، زینب...وقت شلوغی بین نامحرم نماندانگشترت دستت نمی ماند، ردش کنتا ساربان در فکر این خاتم نماندآخر وصیت را به ابن سعد گفتم!یارب کسی اینگونه بی
از آب چشمم تازه شد با خون دل بنوشته ها،
با مکر و بهتان بافتند از تار ریشم رشته ها.
پنهان ز ما در غیب ما، هرجا بگویند عیب ما،
با آب روها شسته عیب بالا ز ما بنشسته ها.
در کوه و دشت و پشته ها؛ ناحقحق را کُشته ها،
سازد درو از کشته اش با داس حق در کشته ها.
 هرچند کوشد ترسویی در خویش بکشد ترس دل،
از غصه میرد با هوس، از شادی غمکُشته ها.
خوبان کنند ار کار زشت، باشد خطا یا سرنوشت،
فخری نماند، فرقی نماند از گفته و بنوشته ها.
سوزی بماند از ساز دل، رازی بماند ام
این روزا به  شدت حالم بده ...
تقریبا همه چیزمو از دست دادم ...
انگیزه ام ، روحیه ام ، شادی ام ، آرامش ، اشتها ، اعتماد اساتید ، تمرکز و ... 
دیگه واقعا نمیخوام زنده بمونم ...
فقط دلم میخواد سرمو بذارم روی بالشت و دیگه بیدار نشم ...
احساس پوچی میکنم ...
نمیدونم چرا زنده هستم ...
قلبم پر از درده ...
نا ندارم ...
خسته ام ...
تنهام ...
 
می خواستم میزان حق و باطل باشم و دروغ گویان و مصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم.  می خواستم آن چنان نمونه ای در برابر مردم به وجود آورم که هیچ حجتی برای چپ و راست نماند و طریق مستقیم، روشن و صریح و معلوم باشد و هر کسی در معرکه سرنوشت مورد امتحان سخت قرار بگیرد و راه فرار برای کسی نماند.
 بخشی از نیایش های شهید چمران، کتاب زمزم عشق ص 140
 
قبل و قال کودکی باقی نماند دریغا... شور و حال کودکی باقی نماند دریغا ...
بین الهه‌ی پرشور راهنمایی و اول دبیرستان، با الهه‌ی آرزومند یه گپ هست... یه گپی که مثل باتلاق ه و هرچقدر که تلاش کردم ازش بیام بیرون بیشتر رفتم تو و فهمیدم بی‌فایده‌است. اطرافیان هم، همن، به سهم خودشون تلاش کردند بیشتر به قعر باتلاق برم. من ذیرفتم سرنوشتم این ه که تو این باتلاق بمونم، تقریباً هرچیز دیگه‌ای برام فقط آرزوی پوچ ه. من آینده رو تصور می‌کنم. روزایی که میرم مطب/
هر طور که فکر می‌کنم از حکمت خداوند به دور است.
از عقلانیت هم به دور است...
اصلا از همه چیز به دور است!!!
در جنگی خصمانه مقابل دشمن، پیروز شوی و خاکت را پس بگیری
فرماندهان زیادی شهید شوند درست...
دوستداران حق، نوربالا زنان در دامان سید الشهدا جای بگیرند، درست...
اما خداوند همه خوب‌ها را ببرد و کسی دیگر نماند؟!
کسی به خوبی آنان که رفته‌اند نماند که بار روی زمین مانده را بردارد؟!
یعنی هر چه امثال شهید همت و باکری و باقری و ... بودند رفتند و پرکشیدند و
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی/ چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد/ بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند/ همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم/ که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد/ که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید/ مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم س
هر چه گفتم عیان شود به خدا
پیر ما هم جوان شَود به خدا
در میخانه را گشاد یقین
ساقی عاشقان شود به خدا
هر چه گفتم همه چنان گردید
هر چه گویم همان شود به خدا
از سر ذوق این سخن گفتم
بشنو از من که آن شود به خدا
آینه پیش چشم می آرم
نور آن رو عیان شود به خدا
باز علم بدیع می خوانم
این معانی بیان شود به خدا
گوش کن گفتهٔ خوش سید
این چنین آن چنان شود به خدا
سلام
یه وقتایی هم هست آدم الکی غمگینه.
مثلا من امروز غمگینم، دلیلش را میدونم ولی نمیدونم باید چکار کنم که غمگین نباشم.
یه تلاش هایی انجام دادم که هنوز به نتیجه دلخواهم نرسیده.
ولی به قول حافظ:
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند       چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
فکر میکنم اینجور مواقع که ما تلاشمون را کردیم و هنوز به نتیجه دلخواه نرسیدیم، بهتره کمی صبر کنیم و همه چی را به خدا بسپاریم.
خدا یه سری قوانین در این دنیا گذاشته، یکی از قوانین ا
نسیم صبح سعادت، بدان نشان، که تو دانی
گذر به کوی فلان کن، در آن زمان، که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت!
به مردمی نه به فرمان، چنان بران که تو دانی
بگو که جان عزیزم ز دست رفت، خدا را...
ز لعل روح‌فزایش، ببخش آن که تو دانی
من این حروف نوشتم، چنان‌که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی*

خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکُش، چنان که تو دانی
امید در کمر زرکشت چگونه ببندم؟!
دقیقه‌ایست نگارا در آن میان که ت
چنان گل ساده ای تا بی نهایت
خردمند‌ی ، بزرگ و با کفایت
چو ساحل امن و چون دریا عمیقی
بُوَد هر اهل عشقی مبتلایت
گوهر هستی تو را پیرایه ای نیست
هنر کم می نمایاند برایت
تفکّر در حریمت مانده مسکوت
اصالت مانده در اصل و بهایت
چنان باغ انار مُلک اجداد
پر از میوه وجود با صفایت
در این دوران سخت بی وفائی ،
کند حفظ از بد دوران خدایت .
بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
به کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مجالی
 
نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی
چه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی
 
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی
 
چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
 
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی
 
غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد
که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی
 
سخنی بگوی با من که چن
امام سخن به نیمه رها می کند و قلم در دست می گیرد. رضایت را که در چشمان ابراهیم می بیند، می خواند و می نویسد: «من حسین بن علی، زمینی را که در آنیم به مرکز کربلا، و ابعاد چهار میل در چهار میل، از ابراهیم بن عمیر، امیر قبیلۀ بنی اسد خریدم؛ به هزار دینار و با سه شرط؛ اول آن که، چون واقعه در گرفت و حادثه انجام پذیرفت، اجساد ما میان بیابان رها نماند و بنی اسد در کار تجهیز برآیند...»
بغض می دود در گلوی ما هر سه، امام اما ادامه می دهد: «و دوم آن که، محل قبور
دودی مهیب همه جا را فرا گرفته بود...
و از هر طرف صدای ناله به گوش میرسید....
آخرین چیزی که به یاد دارم صدای هشدار مراقب باشید بود و من تنها بازمانده بخش فرست کلاس این پرواز هواپیمایی که حامل مخلوقات خدا بوده ، آرام ناپدید خواهم شد ، چنان که گویی نبوده ام روزی...!
به نام خداوند مردان مرد غیوران با هر بدی در نبرد سفیران عدل خداوند نورسواران از مرز دل در عبور گذشته ز جان و ز نام و ز جاهشده همدل هر دل بی پناه سفیران غوغای بدر و حنین یلانی که در قلبشان شور و شیننشانده عطش را ز کام زمانغدیری که جوشیده در قلبشانچنان رستم و همچو آرش شدندبه پاکی شبیه سیاوش شدند غم بی کسان را به دل می‌خرندبرای علی مالک اشتر اندنه ننگ سقیفه، نه جور فدکبه سنگ وفا خورده دلها محکهمه بی قرار شه کربلاغیور و دلیر اند و بی ادعاسر و جان س
از انسان فرزانه پرسیدند: معنای زندگی چیست؟
گفت: روزی در بازار می‌رفتم، یخ‌فروشی را دیدم که دست خالی باز می‌گشت، یکی پرسید: «چه شده؟ هرچه یخ داشتی فروختی؟» گفت: «نخریدند، تمام شد.» یعنی زندگی مطاعی است که اگر به موقع و به قیمت نفروشی تمام خواهد شد.
پرسیدند: به چه بفروشیم؟
گفت: در بازار نشسته بودم، خطاطی شعری خوش بر کتیبه نوشته، بر دست گرفته بود تا بفروشد؛ گدایی او را گفت: «این هنر به چه می‌فروشی تا خسران بر عمر و هنرت نباشد؟» خطاط اندکی فکر کر
حدیث مهمی نقل شده و جزء وصایای حضرت امام مجتبی (ع)  نیز آمده است به این مضمون : "« وَ اعْمَلْ لِدُنْیَاکَ کَأَنَّکَ تَعِیشُ أَبَداً وَ اعْمَلْ لِآخِرَتِکَ کَأَنَّکَ تَمُوتُ غَدا »: برای دنیایت چنان باش که گوئی جاودان خواهی ماند و برای آخرت چنان‌ باش که گوئی فردا می‌میری .این حدیث معرکه آراء و عقائد ضد و نقیض شده است: 1.برخی می‌گویند مقصود اینست که در کار دنیا سخت نگیر و بگو " دیر نمی‌شود " ولی نسبت به کار آخرت همیشه بگو وقت بسیار تنگ است. 2. در
باز آ تو چنان که می نماییدر رقص شو ار حریف مایی
هی گوشه مچین سخن به غیبتسر راست بگو عبث چرایی
هی غرّه مشو که این و آنیغُرّت کند این منم منایی 
خوابت کند آن طلسم صوفیخونت کند این سر هوایی
راه دل و جان بجو و سر کشچون شعله به کاکل حنایی
این متّحدان عقل وا نهتا وصل همای در ربایی
شاهین تو بر سرت نشستهتا خیمه زند به ناکجایی
برخیز و سوی دگر وطن کناین نیست وطن که می تنایی
حلمی غزل خروش بس کنغرقابه شد این شب نوایی
موسیقی: Metisse - Nomah's land
«پای من شکست، وقتی دوازده سالم بود. سر کلاس ژیمیناستیک، به‌خاطر یک شیطنت، به‌خاطر یک پشتک بیجا و...آه، خیلی درد داشت. می دانید بعد از اینکه پات می شکند چه می شود؟»«نه.»«باید پایت را گچ بگیری، تا چند وقت هم نباید حرکتش بدی. بعد یاد می‌گیری که چطوری با عصا راه بری. آهسته، نامطمئن و بی‌تعادل، اما به هرحال راه میری. چند وقت بعد وقتی دکتر دارد گچ را باز می‌کند به تو می گوید که کم کم همه چیز مثل گذشته می شود، ولی نمی شود. به نظرم هیچ کسی بعد از اینکه
بخش کوتاهی از سخنان حبیب یغمایی درباره ی سعدی  داستانی خودمانی بگویم: در منزل دشتی، بنان خواننده ی معروف این غزل سعدی را خواند که لذت و طرب حالی به اهل مجلس که همه از خواص بودند، دست داد:حُسن تو دایم بدین قرار نماند مست تو جاوید در خمار نماند ای گل سرمست نوشکفته نگه دار-خاطر بلبل- که نوبهار نماند مجلسیان از شدت تأثر اشک به چشم آوردند، گریستنی عارفانه.تکرار داستانی دیگر مناسب است:با مرحوم فروغی غزلیات سعدی را تصحیح می کردیم، به این غزل رسیدیم
به نام خالق زیبایی‌ها
بر بلندای کوه ایستاده به تماشای طبیعتی نشسته بود که گاه چنان مهربان به
نرمی گل‌های لال‌گون، زیبایی‌اش را به رخ دنیا می‌کشاند و گاه چنان خمشگین
که با طوفان‌های سهمگین خشمش را بر سر دنیای آدمک‌ها خالی می‌کند.
آدمک‌هایی که همین طبیعت را مانند معلمی در یادها محافظت می‌کنند و واو
به واو درس‌هایش را با تمام وجود می‌بلعند، و به مانند همان گاه خشمگین و
گاه مهربان؛ اما در پس آموز‌ه‌های طبیعت چیزی حیاتی را به فراموشی سپ
#من_او
« مَنِ او »
نویسنده: #رضا_امیرخانی
خلاصه:داستان مربوط به خانواده فتاح‌ها از خانواده‌های ثروتمند و مذهبی تهران قدیم است. حاج فتاح دو نوه‌اش -مریم و علی- را بسیار دوست دارد و همیشه سعی می‌کند لوطی‌گری را به آن‌ها یاد دهد. داستان بر محوریت علی فتاح می‌چرخد، پسری که عاشق دختر کلفت‌شان -به نام مهتاب- است. در پِیِ کشف حجاب، مریم به فرانسه می‌رود و بعد از مدتی مهتاب نیز به پیش او می‌رود و علی هم‌چنان عاشق است و مهتاب هم‌چنان عاشق است اما ..
دانلود آهنگ حامد همایون شب یلدا (چنین کنم چنان کنم)
دانلود آهنگ شاد چنین کنم چنان کنم از حامد همایون شب یلدا از رسانه فرهنگی هنری آپ آهنگ با لینک مستقیم دو کیفیت ۳۲۰ و ۱۲۸ با پخش آنلاین و متن آهنگ
Download New Music By Hamed Homayoun – Chenin Konam Chenan Konam
ترانه سرا: سهیل حسینی / ملودی: حامد همایون / تنظیم کننده: مسعود جهانی

ادامه مطلب
من اصلا عددی نیستم قدم سر چشم من گذاشتید من کی باشم که کنیز بی بی زینب کبرا س و اهل و عیال کاروان کربلا بیان عیادتم از ذوقم رو پا بند نبودم چنان اشتیاقی به من داشتند چنان محبتی از نگاه و صدایشان به گوش جانم مینشست که انگار ما سالهاست همدیگر را میشناسیم مادربزرگ خدا بیامرزم هم بودن خلاصه اینکه شادی تمام وجودم را پر کرده نگاهشان از نظرم دور نمیشه نزدیک به پانزده نفر بودند خانم ها و چندین دختر بچه با چادر عربی دیگه اصلا مگه غمی میمونه مگه غصه ای
چه می‌شود که جهان از میانه برخیزدوجود تلخم از این عاشقانه برخیزدتو باشی و نفس تا ابد مقدس توهر آن‌چه جز هوست، از کرانه برخیزدزمان به عزلت پیش از نگاه تو برودمکان ز منظره‌ی این فسانه برخیزدچه می‌شود که بیایی به قلب کوچک من که جان ز طاقت این آستانه برخیزدچنان به سطح زمین خیال تو بخورمکه آه تا جهت جاودانه برخیزدچنان به سمت من و روزگار من رو کنکه هر چه «بود و نبود»، از میانه برخیزد 
از چشم که افتاده ای 
خیس و خسته چنان کهچتر اینگونه بیتابی میکندشومینه از پس سرما بر نمی آید تا دل آتش جلو رفته  با جراتی تمام خودسوزی میکند  اشک از من روی می تابد واز نگاهم خودداری میکند. 
به پای که مانده ای سرد و بیدار چنان کهشب احساس بیهودگی میکند یلدا پی در پی پرستار خماری های پنجرهبا انتحار مضمونش تب را خوب تاب میکند بر برهنه گی اندام افکارم رخوتی سخت باز فرود می آیدغم جوانه میزندزخم می زایدشعر عفونت میکند.
ادامه مطلب
 
چنان گل ساده ای تا بی نهایت
خردمند‌ی ، بزرگ و با کفایت
چو ساحل امن و چون دریا عمیقی
شود هر اهل عشقی مبتلایت
گوهر هستی تو را پیرایه ای نیست
هنر کم می نمایاند برایت
تفکّر در حریمت مانده مسکوت
اصالت مانده در اصل و بهایت
چنان باغ انار مُلک اجداد
پر از میوه وجود با صفایت
در این دوران سخت بی وفائی ،
کند حفظ از بد دوران خدایت .
 
نام های کوچک
کوچک که بودم مرا با #اسم_کوچک صدا می زدند. 
بعدها...   نام خانوادگی،  شماره کلاس و نام مدرسه،  رشته تحصیلی و اسم دانشگاه،   نام شغل و عنوان سازمانی و..... 
 یکی یکی به #واژگان_معرفی_من، اضافه شدند. 
من بزرگ شدم... آن اسم ها یکی یکی از معرفیم #جا ماندند.... 
مانده ام این بار خودم را چه بنامم که دوباره وسط راه جا نماند؟
@dasanak
شنیدم دلت می خواد یکی از اون مزرعه های رویایی فرانکفورت رو بخری. مطمئنم هیچ‌وقت پولت به اون خرجا نمی رسه و مجبور می شی باز ریسک کنی، چنان روزی، آدمِ من توی کارخونه با یه تلفن روزگارت رو سیاه می کنه، اون وقت من هستم و تو. منتظرم باش. چقدر دوست دارم توی چنان وضعیتی قیافه ت رو ببینم. فعلا کاری کردم که زندگی خوش این دختر کوچولوت تلخ بشه!_________________#خرمالو_ها_را_به_گنجشک_ها_بفروش به قلمِ #محمد_حنیف یک تراژدی است. دختر و پسری که طبق سنت به نام هم خورده ان
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی_ ۲۵ محرم ۹۸
تمام عمر خود، آزار دیدم
جهان را بر سرم آوار دیدم
عزیزان خدا را خوار دیدم
میان مجلس اغیار دیدم
 
چهل منزل که نه، عمری حزینم
چهل سال است من چله نشینم
شبانه روز، یاد اربعینم
همیشه چشم خود، پُربار دیدم
 
کنارِ گریه دوشادوش ماندم
فقط خیره شدم، خاموش ماندم
گمانم ساعتی بیهوش ماندم
همینکه آب، بالاجبار دیدم
 
شده اشکم روان، با که بگویم
غمِ هفت آسمان با که بگویم
ازین داغ گران با که بگویم
حرم را بر سر
 داستان چهار کس که زبان هم را نمی فهمیدند
چهار تن با هم همراه بودند یکی ترک و یکی تازی، یک فارس و یکی رومی. به شهری رسیدند. یکی از راه دلسوزی به آنان  یک درهم  پول داد که غریب بودند.
فارسی زبان: «با این پول انگور بخریم.»
تازی گوی (عرب زبان): «عنب بخریم.»
ترک زبان: «اُزُم بخریم.»
رومی زبان: «استافیل باید بخریم.»
ستیز و جنگ و نزاع در میانشان درگرفت تا جایی که به هم مشت می زدند. حکیمی آنجا رسید و به سخنان آنان گوش داد. او که چهار زبان را می دانست فهمید ه
باید توبه کرد، توبه به معنای واقعی‌اش که همان بازگشت است. یعنی مسیر غلط‌آمده را به عقب برگشتن و راه درست را طی‌کردن.
عمری است جلسه‌ی روضه‌ای می‌روم، پای روضه‌ی مداحی می‌نشینم، وعظ واعظ و عالمی را می‌شنوم و استادی را استاد و استادم می‌دانم که امام حسینی که من دوست دارم را برایم به تصویر می‌کشد، امام حسینی که بر عقاید من منطبق است؛ در حالی که باید امام حسین را آن چنان که هست می‌شناختم، آن چنان که هست نه آنچنان که من می‌پسندم.
حسین جان! ه
باید توبه کرد، توبه به معنای واقعی‌اش که همان بازگشت است. یعنی مسیر غلط‌آمده را به عقب برگشتن و راه درست را طی‌کردن.
عمری است جلسه‌ی روضه‌ای می‌روم، پای روضه‌ی مداحی می‌نشینم، وعظ واعظ و عالمی را می‌شنوم و استادی را استاد و استادم می‌دانم که امام حسینی که من دوست دارم را برایم به تصویر می‌کشد، امام حسینی که بر عقاید من منطبق است؛ در حالی که باید امام حسین را آن چنان که هست می‌شناختم، آن چنان که هست نه آنچنان که من می‌پسندم.
حسین جان! ه
نه همیشه در میان جمع، نه همیشه به کناره. هنر گوش فرادادن به هرآنچه خوانده می‌شویم. هنر عشق را دریافتن و به شکلی که دوست می‌داریم به بیرون از خود جاری کردن. به شکلی خلّاق، نو، قائم‌به‌ذات و منحصربه‌فرد، چنان چون خود روح، چنان چون خود عشق. 
هنر را آن نمی‌کند که می‌بیند یا می‌شنود، هنر از آن اوست که دیده‌ها و شنیده‌ها وکشف‌ها و شهودها و دریافت‌ها را به شیوه‌ی خود، از پس وسعت تجربه‌های سخت و اعماق آزمونهای زندگی، به زندگی تقدیم می‌دارد.
آن که برهنه چنان ابتدای خودش، تمام قدبا سینه‌ی راستش، کوهستانو سینه‌ی چپش، دشتستانو تهی‌گاهش باغ‌های انگور و کرت‌های زعفرانو شرم‌گاهش سرچشمه‌ی قنات‌هابه پاس مادرش زمینو پدرش آسمانایستاده بود به تماشاباران را چشید با پوستشو آفتاب را نوشید با چشمانشنمناک، خاک را که خویشاوندش بودتنفس کردبارور شد از منظرهو خود دیگر منظره‌ای بود ‌
پ.ن: پاره‌پاره و ناشیانه تصویر شد.
این شب مانند شب چهارم میان چند شهید کربلا مشترک است. شب پنجم به حبیب بن‌مظاهر و حضرت عبدالله بن حسن کودک هشت ساله امام مجتبی (ع) نیز منسوب است. عبدالله(ع) در شمار آخرین شهیدانی بود که پیش از شهادت امام حسین(ع) در ظهر عاشورا به شهادت رسید.
زهیر، الگوی عاشقی کربلاست. او تا چند روز پیش، از دیدار حسین(ع) هراس داشت، اما پس از آن که به خیمه امام گام نهاد، هراسش به عشقی جاودانه بدل شد. بارقه نگاه حسین(ع) چنان در جانش اثر کرده بود که از همه هستی خود گذشت و ا
ماری رو پوشی خاکستری تنش بود که آن را از مادرش به ارث برده بود . موهای تیره اش را از پشت با تکه ای بند سبز بسته بود ، بعداٌ زمانی که داشتم بازش میکردم متوجه شدم از همان بندهای ماهیگیری پدرش بود . آن چنان ترسیده بود که نیاز نبود من چیزی بگویم ، او خودش می دانست من چه چیزی میخواهم. او گقت : "برو"، اما این را غیر عادی میگفت . میدانستم که مجبور است این را بگوید . و هر دو می دانستیم که این را به همان میزان جدی می گوید که غیر ارادی ، اما لحظه ای که گفت : برو .
 
گرچه به اذعان مسئولان، آب آبیک کاملا سالم و بهداشتی بوده، اما مردم شهر چند سالی است برای تهیه آب شرب مصرفی خود مجبورند به مناطق و اماکن صنعتی و تولیدی دور و نزدیک آبیک از جمله گاوداری‌ها و روستاهای همسایه بروند.حتی از آب قنات روستای آبیک علیا استفاده می‌کنند که کارشناسان بهداشت نسبت به مصرف آن بارها به مردم منطقه هشدار داده‌اند. به محل قنات رفتیم و با چند خانوار در این باره حرف زدیم.
 
به گزارش خبرنگار ایلنا از قزوین، سال 85 بود که رئیس دو
گفت: «قاضی عزّالدّین سلام می‌رساند و همواره ثنای شما و حمد شما می‌گوید.»
 فرمود:
هرکه از ما کند به نیکی یاد
یادش اندر جهان به نیکی باد
اگر کسی در حق کسی نیک گوید آن خیر و نیکی به وی عاید می‌شود(1)، و در حقیقت آن ثنا و حمد به خود می‌گوید. نظیر این چنان باشد که کسی گرد خانهٔ خود گلستان و ریحان کارَد، هر باری که نظر کند گل و ریحان بیند، او دائماً در بهشت باشد. چون خو کرد به خیر گفتنِ مردمان، چون به خیر یکی مشغول شد، آن کس محبوب وی شد، و چون از ویَش یا
صاف و یک‌دست بودن، صداقت داشتن و همه را درست دیدن، در این زمانه غدّار و جامعه فریبکار، اگرچه در باطن، خیر است و اصل و اساس هر فرد و جامعه، اما در ظاهر، گاه تبعاتی دارد پیچیده و دشوار. سلام سالم را، نگاه ساده را و کلام بی‌آلایش را چنان تعبیر و تفسیر می‌کنند و پیچ و تاب می‌دهند که خود می‌مانی از این همه غلّ و غشّ و پیچیدگی و فرومایگی. انگار نه انگار که صداقت و راستی، اصل است و اساس و یک‌دستی و زلالی، راه درست است و سبیل نجات. بعضی چنان رفتار می
چنان بیدارم از رویا که رویایش نمی‌دانماگرچه خواب می‌بینم ولی خوابش نمی‌خوانم
من آن رویای بیدارم که عشق از آستینش دادمن آن روحم که جز کشتی سرمستی نمی‌رانم
برو ای چرخ سرگردان که دور ما به آخر شدبه سر گر یاد ما داری بیا تا سر بگردانم
زمین می‌گویدم برخیز، فلک می‌گویدم بنشینزمین و آسمان‌ها را بچرخانم برقصانم
کجا آن عقل دریوزه تواند تا فلک خیزدکه می‌گوید خدا مرده‌ست که من رویای یزدانم
الا ای کشتی باده مبادا لنگر اندازیکه تا لنگرگهت خیزم رس
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا 
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ، ستاده به وداع
من جدا گریه کنان ، ابر جدا ، یار جدا
سبزه نو خیز و هوا خرم و بستان سرسبز 
بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا
ای مرا در ته هر بند ، ز زلفت بندی 
چه کنی بند ز بندم همه یک بار جدا 
دیده ام بهر تو خونبار شد ای مردم چشم
مردمی کن ، مشو از دیده خونبار جدا
نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این 
مانده چون دیده ، از آن نعمت دیدار جدا
می دهم جان ، مرو از من وگرت
چنان سردردی کشیدم که نگو! با ذکر تموم میشه این درد، باز میشه این در، صبح میشه این شب ! خوابم برد و 
چنان کابوس هایی دیدم که نپرس! از همه چیزایی که توی عمق وجودم باهاشون شدیدا درگیرم و مضطربم میکنن!
بیشتر از اونچه که بشه فکرش رو کرد توی زندگیم فحش و توهین شنیدم و خشونت دیدم و کمتر از اونچه که فکرش رو بکنید توی زندگیم محبت شنیدم و عشق و احترام دیدم. 
خیلی سعی میکنم برعکس این چیزایی که تجربه کردم و سرم اومده رو بروز بدم یعنی محبت و عشق بیشتر و خشونت
ما بر زمین چنان نام‌هایی نگرفتیم، تقدیر نشدیم، تقدیس نشدیم،‌ آقا نشدیم، چنانکه زنده بودیم چون مردگان افراشته نشدیم. ما باج جمعیت‌ها ندادیم و با آیین‌ها نرد نباختیم و با مذاهب لاس نزدیم. پس رانده شدیم، چرا که پیش‌تر از بالا خوانده شده بودیم.

هرگز در هیچ تاریخ، ما بر زمین آقا نشدیم، چون درندگان. 
هرگز ما به سپاه قدرت درنیامدیم، چرا که عشق را سپاه آن چنان باشکوه بود که قدرت می‌بایست در پاش هزار دامن و سر باختن.
ما بر زمین چنان نام‌هایی نگرف
باسلام
برخلاف سخنان ناراستی که خوندید یا شنیدید مردمان دشتی فی الحال تاجیک(فارس) اند و چون خودشون از این لفظ استفاده می کنند منم همین و اینجا درج کردم.(ناگفته نماند خودم دشتیاتی ام.)
البته درباره گذشته های دور سخن هاست که ما فعلا با اون کاری نداریم.
در آخر قول از خواجه راز:
ای بسته کمر ز دور و نزدیک
بر قتل تمام ترک و تاجیک
ممنون از اینکه خوندید.
آن‌چنان جایِ تو خالی ست که چون یاد کنم،
خواهم این خانه پُر از ناله و فریاد کنم
ای خیالِ تو انیسِ شبِ تنهاییِ من،
همه شب شِکوه‌یِ هجرانِ تو با باد کنم
نه‌چنان بسته‌یِ مهر ام که از آن بگریزم
چه کنم تا دل از آزارِ وی آزاد کنم؟
طفلِ گریانِ دل آن کودکِ گم‌کرده‌ره است
با چه نیرنگ و فُسون خاطرِ او شاد کنم؟
کاخِ شادیِّ من از هجرِ تو ویران شد و، ریخت
مگر این غم‌کده از یادِ تو آباد کنم
رفتی و خانه تهی، کوچه تهی، شهر تهی ست
دل تهی – وای به دل – گر
و مثال آن چنان باشد که شخصی در خواب می بیند که به شهری غریب افتاد و در آن جا هیچ آشنایی ندارد، نه کس او را می شناسد و نه او کس را. سرگردان می گردد. این مرد پشیمان می شود و غصه و حسرت می خورد که من چرا به این شهر آمدم که آشنایی و دوستی ندارم. و دست بر دست می زند و لب می خاید. چون بیدار شود نه شهر بیند و نه مردم. معلومش گردد آن غصه و تاسف و حسرت خوردن بی فایده بود. پشیمان گردد از آن حالت و آن را ضایع داند. باز باری دیگر چون در خواب رود خویشتن را اتفاقا در چ
راستش وقتی به زندگیم نگاه میکنم انواع و اقسام اشتباهات را تجربه کرده ام. 
نماند شارع غلطی که نرفته باشم ، نماند فعلی که مرتکب نشده باشم اما هیچ پشیمان نیستم. 
سال هایی که جوان تر بودم به عصیان گذاشت و از این عصیان جز معده دردی عصبی برایم باقی نماند . 
زمانی می خواستم درس تقوا به مردم بدهم فهمیدم متقی بودن راحت نیست.
خواستم عارف شوم فهمیدم عرفان هم فقط از دور زیباست و ساده نیست.
خواستم دولتمرد شوم دیدم سیاست جای من نیست!
زندگی همه جاش یک پارادوک
به نام خالق آفاق و ذائقه ی حیاتی که سرآغاز زندگانیست.
کریم النفس فطرت است و رقیق القلبِ طینت. 
بارالها! در چنته ی دلهامان،انقلابی طوفانی به پاست.
و من این را خوب می دانم که تنها پژواک حضور تو،
برای طمانینه ی این ساحل پر هیاهو، کافی ست!
جاده های معرفت، همگی به تو ختم می شوند.
آسیمه سر از بلوای عرش و ارض، روانه ی کوی تو می شوم.
و چه زیباست تسبیحی که از زینتِ دلربایی تو
به رشته ی تحریر درآمده باشد.
با تو هرآن می توان به غزوه ی سرگردانی رفت.
می شود ق
اشک در چشمانم حلقه میزندمن این بی تحملی را هر لحظه دارم طاقت میاورمتوباز هم قرار نیست فراموش شویانگار تا ابد همه تا من را میبینند دربارهء تو کنجکاو میشونددوباره روز از نو روزی از نواشک قفل شده گوشه ی چشمانم میان ریختن و ماندنمیان گریختن و جاری شدنمیان ...و وقتی تو قرار نیست پاکشان کنی آبی به دست و رویم میزنم ..آب از آب هم تکان نمیخورد..اصلاً معلوم نیست دیگر!طاقت می آورم ولی این من نیستم که دارد انتقام میگیرد زمانه است که بو عشق در اوفتاده استدق
خب  راستش باید بگم قرار از این به بعد بخش جدیدی به موضوعات وب  مون اضافه بشه تحت عنوان نقد و برسی فیلم و سریال و البته نقد شخصیت ها فیلم و سریال ها ! چندی پیش سریالی کره ای به نام ' زندگی خصوصی او ' دیدم که در اون به نکته نسبتا مهمی اشاره شده بود  و اون نکته این بود که " شاید  حرف زدن در مورد یک آثار هنری کار نسبتا آسونی باشه ولی فهمیدن ارزش واقعی یه آثار هنری کار هر کسی نیست "
دقیقا این جمله  تو قسمت نقد و بررسی فیلم و سریال ها هم همین طور و شاید ارز
(میدونم عکس بی کیفیته ولی علاقه ی عجیبی به این عکس از شهیدچمران دارم)
همیشه میخواستم که شمع باشم،بسوزم،نور بدهم و نمونه ای از مبارزه و
 کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم.
می خواستم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در
 راه خدا به دوش بکشم.
میخواستم در دریای فقر غوطه بخورم و دست نیاز به سمت کسی دراز
 نکنم.
میخواستم فریاد شوق و زمین و آسمان را با فداکاری و آسمان
 پایداری خود بلرزانم.
میخواستم میزان حق و باطل باشم و دروغگویان و مصل
 ‍ ▪️آندری تارکوفسکی
 
ــ و چاپلین کمدی است؟ نه، او چاپلین است، صاف و ساده، پدیده‌ای بی‌همتا، هرگز تکرارناشدنی. او اغراقی ناب است، و بیش از هر چیز ما را به حیرت وامی‌دارد، با حقیقتِ بازی قهرمانش در هر لحظه حضورش روی پرده. در مضحک‌ترین موقعیت، چاپلین کاملا طبیعی رفتار می‌کند، و به خاطر همین است که مفرح است. شخصیتش انگار توجهی به دنیای اغراق‌انگیز اطرافش و منطق غریبش ندارد. چاپلین چنان کلاسیک است، چنان به شخصه کامل است که گویی سیصد سال پ
قبلا اینجا نوشتم که از وابستگی به آدم ها بدم میاد توی هر زمینه ای خصوصا وقتی یه کاری رو بخوام انجام بدم! 
از بس بی اعتماد به نفس و ترسو بار اومدم که دائم و ناخودآگاه این وابستگی ها پیش میاد و دائم نظرشون رو میپرسم و تایید میخوام واسه کار هام! و بعد که مثلا رفیق نیمه راه میشن چنان آزاری میبینم که نگو و نپرس!
درد دارم درد وابستگی. 
حالا چرا یهو باز اذیتم کرد؟ چون وابسته شدم چون واسه رفتن به کاریابی به یکی از دوستام که اونم دنبال کار میگرده گفتم می
این درس نیز دنباله سؤال و جواب  درس پیش است :
س - در درس پیش از شما پرسیدم که آیا قلب  و سر جزء آن من است که هر کسى مى گوید من چنان گفتم و چنین شنیدم و چنان بودم و چنین شدم ؟ در پاسخ گفته اید آرى که اگر سر و قلب  هم آن من نباشد پس کیست که من من مى گوید , و بنا شد که از شما در این باره پرسش بیشتر بنمایم.
ادامه مطلب
داشتم معرفی کتاب از دو که حرف می زنیم از چه حرف می زنیم نوشته ی هاروکی موراکامی را می خوندم. راستش یک توپ انگیزه درونم ترکید و دلم گرم شد که می  توانم نویسنده ای مانند هاروکی موراکامی بشوم. (غیر ممکن وجود ندارد یادتان نرود) موراکامی هم دیر شروع کرد ولی پرقدرت.
من هم می توانم. می دانم که می توانم اگر...ولش کنید اصلا همین اگرها پدر آدم را در می آورد. خودم به خودم می گویم که اگر کار انجام بده هستی خوب انجامش بده. اگر...بازهم این اگر لعنتی! 
انجامش می ده
مغولان چون شهر خوارزم را بگرفتند و خلق را از شهر به صحرا آوردند، چنگیزخان فرمان داد، تا زنان را از مردان جدا کنند، و آنچه از عورات(زنان) ایشان را در نظر آمد نگاه داشتند و باقى را گفتند، تا دو فوج شوند و همه را برهنه کردند، و گرداگرد ایشان ترکان مغول شمشیرها برکشیدند .
چنگیز بفرمود : هر دو فریق را که در شهر شما جنگ مشت نیکو کنند، فرمان چنان است که از هر دو طرف عورات (زنان) جنگ مشت کنند، آن عورات مسلمانان با چنان فضیحتى مشت درهم می گردانیدند، یک پا
مولوی:
«راست می‌گوید همه نسبت به حقّ نیک است و به کمال است؛ امّا نسبت به ما نى. زنا و پاکى و بى‏نمازى و نماز و کفر و اسلام و شرک و توحید، جمله به حقّ نیک است؛ امّا نسبت به ما زنى‏ و دزدى و کفر و شرک بد است و توحید و نماز و خیرات نسبت به ما نیک است؛ امّا نسبت به حقّ جمله نیک است. چنان‌که پادشاهى در ملک او زندان و دار و خلعت و مال و املاک و حشم و سور و شادى و طبل و علم باشد؛ امّا نسبت به پادشاه جمله نیک است، چنان‏که خلعت، کمالِ ملک اوست و دار و کشتن و
یا من هو بعد کل شیء
 
 
باید حالم رو توی این روزها، تو یه نامه سربسته، با توصیف های حدودا دقیق برای بعدهای خودم بنویسم.
و نخونمش تا وقتی که برسم به بحرانی که فکر میکنم نمیشه تحملش کرد
بعد ها، اگه این قضیه تموم شده باشه ( که دنیا اصلا همینطوریه! تموم میشه... ) میگم تموم شد! نگاه کن! اینو گذروندی. این یکی ها رو هم میگذرونی.
 
 
+دیشب کلی از خدا سعه صدر خواستم به خاطر قضایایی.
با استاد کاف داشتیم صحبت میکردیم امروز، کنارش تو دفتر نشسته بودم... گفت " دلت ش
چنان که می‌دانیم در تاریخ شهادت امام حسن مجتبی (ع) اختلافاتی شده است و گروهی شهادت ایشان را در آخر ماه صفر و گروهی دیگر در هفتم صفر دانسته‌اند. گروه اوّل به منابع متقدّم مانند کافیِ کلینی استناد می‌کنند و گروه دوم به منابع متأخّر مانند الدروسِ شهید اوّل. به نظر می‌رسد این اختلاف ریشه در یک تصحیفِ ساده دارد. چنان که می‌دانیم در عربی از پایان ماه به «سلخ» تعبیر می‌شود. در بعضی کتب مانند دلائل الامامة (ص59) از تاریخ وفات امام حسن (ع) با تعبیر «س
23 روز مانده تا تحریم شرکت در انتخابات ... آنقدر هیجان دارم که این دوره قرار است برخلاف دوره های قبلی، شرکت نکنم و رای دهم که حد و حساب ندارد!!
 
تحمل این سختی ها برای من چه فایده ای دارد؟
 
من تو این مملکت انواع و اقسام سختی ها و مشکلات را تحمل کنم تا روحانی های صیهونیست صفت، احمدی نژادی های صیهونیست صفت یا جمهوری صیهونیست صفت باقی بمانند؟ می خوام صد سال سیاه باقی نماند. فایده اش برای من چیست؟!
 
من تو این مملکت انواع و اقسام سختی ها و مشکلات را تح
گاهی چنان بدم که مبادا ببینی امحتی اگر به دیده ی رؤیا ببینی اممن صورتم به صورت شعرم شبیه نیستبر این گمان مباش که زیبا ببینی امشاعر شنیدنی ست...ولی میل، میل توستآماده ای که بشنوی ام یا ببینی ام ؟این واژه ها صراحت تنهایی من استبا این همه مخواه که تنها ببینی اممبهوت می شوی اگر از روزن‌ات شبیبی خویش در سماع غزل‌ها ببینی امیک قطره‌ام و گاه چنان موج می زنمدرخود، که ناگزیری، دریا ببینی امشب های شعر خوانی من بی فروغ نیستاما تو با چراغ بیا تا ببینی 
همه افراد جامعه اعم از زن و مرد تلاش می‌کنند که چهره زیبایی داشته
باشند. یکی از مشکلاتی که در این بین، این زیبایی را تهدید می‌کند خط خنده
است. می‌توان گفت که بیشتر بانوان و آقایان خط خنده را بر روی چهره خود
دارند و با این مشکل دست و پنجه نرم می‌کنند. البته ناگفته نماند که اگر
دچار این مشکل هستید خوشبختید…! چون شما یک انسان خوشحال و خنده‌رو هستید.
ادامه مطلب
باسمه تعالی
زندگی نامه منظوم
دکتر علی رجالی
گروه ریاضی
قسمت(۱۰)
یک هزار و سیصد و پنجاه و هفت شمسی است
من شدم مشغول تدریس و حضورم رسمی است
دو به چل خدمت نمودم، کار من تدریس محض
گرچه خشک باشد ریاضی، می برم لذت و حض
دوست دارم رشته ی همساز ،ترکیب علوم
رشته ای محض است و کاربردش عموم
کاربردی از ریاضی، می کنم دایر چنان
کادر می گردد دو چندان، در مدیریت زمان
رهنمایی می کند بیکر مرا ،در دکتری
در شفیلد انگلستان، عالمی بی مدعا
بود بیکر صاحب فهم و شعور کم
ز کودکی خادم این تبار محترمم چنان حبیب مظاهر مدافع حرمم به قصد حفظ حریم حرم به پا خیزم کنار لشکر عشاق حسین هم قدمماگر که حرمت این بارگه شکسته شود و یا اگر که ره کرب بلا بسته شودچنان زنم به پیکر غاصب شام و عراقکه بند بند وجودش ز هم گسسته شودحکم دفاع از حرم ز شاه نجف دارمبه امر رهبرم همیشه جان به کف دارمهدف فقط رهایی عراق و سوریه نیستمسیرم از حرم است قدس را هدف دارمز کودکی خادم این تبار محترم چنان حبیب مظاهر مدافع حرمم به قصد حفظ حریم حرم به پا
فقط نه این که خمیده چنان هلال شدی
شبیه فاطمه چون سایه و خیال شدی
شبانه روز فقط مرگ را طلب کردی
چه شد که این همه لب تشنه ی وصال شدی؟!
چه حیف! تشنه ی دیدار دخترت ماندی
دچارِ غربت این دوری و ملال شدی
میان ظلمت زندان، به قلبِ بدکاره...
هبوط کردی و خورشیدِ لم یزال شدی
چقدر وقت نمازت تو را کتک زده اند
چقدر مضحکه ی قومِ بدخصال شدی
بگو به ساحتِ پاکِ علی ولی الله
چه گفته مرد یهودی، مریض حال شدی؟!
اگر غلط نکنم ساقتان شده مرضوض
عجیب وقت پریدن شکسته بال شدی
چه
 ببین، اصلا کاری ندارد. دستت را در سینه می بری، آرام دلت را بر می داری و می آوری بیرون، آرام !!! بعد آرام صابون را رویش میمالی .زیاد نماند که دلت را خشک می کند . بعد زیر آب ولرم کف ها را می شوری.حالا دل صابون زده ات را آرام می گذاری سر جای قبلی اش . می بینی؟ به همین  ساده گی به همین تلخ مزگی :) 
دخترها را برده بودم پارک. زینب خانم هم بود. سندروم داون داشت. اسمش را وقتی مادرش صدایش زد فهمیدم. دوست داشت با بچه‌ها در بازی شراکت کند. در همان چند دقیقه که با بچه‌ها بود، با این‌که من بودم و مراقب بودم، با بچه‌ها اصطکاک کوچکی پیدا کرد. من متوجه نمی‌شدم چه می‌خواهد، دخترها که اصلا.
مادرش که پیشش می‌آمد اوضاع بهتر بود، مشکل را متوجه می‌شد و پیگیری و حل می‌کرد. اما تا دور می‌شد و مثلا مشغول موبایلش می‌شد باز هم خواسته‌های نامفهومش شروع می
اینست حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمه الله علیه، این بود که خود بزندگی گاه گفتی که: «مرا دعای نشاپوریان بسازد» و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستدند،‌ نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت، هیچ سودش نداشت. او رفت و آن قوم که این مکر ساخته بودند، نیز برفتند. رحمه الله علیهم و این افسانه‌ایست با بسیار عبرت و این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا بیک سوی نهادند. احمق مردی که دل درین جهان بندد، که نعمتی
بسم الله

زهد و عبادت حضرت زینت علیها السلامحضرت زینب کبری علیها السلام تمام شبش را به عبادت می پرداخت و در دوران حیات خود هیچگاه تهجّد را ترک نکرد. آن چنان اشتغال به عبادت ورزید که ملقب به لقب «عابده آل علی» شد. از امام زین العابدین علیه السلام روایت شده است که فرمود: «این مخدره حتی در شب یازدهم عاشورا هم نماز شبش ترک نشد و نشسته نماز خواند. ارتباط و عبادت زینب آن چنان با خدا قوی بود که دیگران از آن حضرت التماس دعا داشتند».
ادامه مطلب
دختری در انتظار پایان یافتن ناآرامی رود بود تا بتواند خود را در آن ببیند. اما غروب طلوع کرد و رود از طلاتم دست بر نداشت. دخترک با ناامیدی پیش به سوی دهکده گرفت تا امیدوار از فردای باشد که بزرگان دهکده وعده داده اند. مدتی هست که خورشید تخت آسمان را از ماه پس گرفت و دختر منتظر ما به سوی مکان دیدار پیش می رود اما دیگر آن آنجا نیست. تمام برف ها آب شد و دیگر قطره ای نماند تا در شاهراه رود به سوی زندگی ‌‌‌‌‌پیش برود. دختر قصه ما بر روی تکه سنگ نشست و ش
عده‌ای چنان از جای نجفی نبودن به وجد آمده‌اند
که او را با مسیح اشتباه گرفته‌اند، می‌گویند حالا که او خواسته‌ است اعتراف کند،
پس بزرگی فرماید به جای تمامی مردان قاتل نفس، به جای تمامی مردان خائن به هم‌نفس،
به جای تمامی کله گنده‌های هرگز سر به زیر نینداخته، به جای تمامی ریش پروفسوری‌های
به ریش مردم خندیده، به صلیب کشیده شود. و عده‌ای چنان از جای نجفی بودن به وجد
آمده‌اند که گناه او را به گردن گرفته و منتظر رهایی گردن اسماعیل، نبریدن تیغ
   دو شب پیش بود. نشستم به شمردن تمام آدم‌هایی که برایم مهمند و بیشتر از بقیه با آن‌ها در ارتباطم. پنج‌تا بودند. خنده‌دار بود. به زحمت به تعداد انگشتان یک دستم بودند.  کودکانه نام‌هایشان را تکرار می‌کردم. تکرار می‌کردم که ببینم چه خاطرات و روزهایی را با این آدم‌ها گذرانده‌م. روزهای شیرین زیادی نبودند. غم‌زده بودم. به این فکر می‌کردم که اتاقمان در خوابگاه طبقه چهارم است. اگر شانس بیاورم فردایی درکار نخواهد بود. به جمعه‌ای فکرکردم که تما
 
من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنمپیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم
 
هم‌چنان که برگ خشکیده نماند بر درختمایه‌ی رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم
 
این دهانِ باز و چشم بی‌تحرّک را ببخشآن‌ قدر جذّابیت داری که حیرت می‌کنم
 
کم اگر با دوستانم می‌نشینم جرم توستهر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم
 
فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم
 
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روملذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم
 
من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنمپیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم
 
هم‌چنان که برگ خشکیده نماند بر درختمایه‌ی رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم
 
این دهانِ باز و چشم بی‌تحرّک را ببخشآن‌ قدر جذّابیت داری که حیرت می‌کنم
 
کم اگر با دوستانم می‌نشینم جرم توستهر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم
 
فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم
 
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روملذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم
 
دوسنت اگزوپری با تمام ماجراجوییهایش که خوشبختی تجربه کردنشان را داشت جایی در زمین انسان‌هاست که بیم می‌دهد از روزمرگی‌ها را تسلیم شدن و بودن چنان که می‌خواهند و شاید نمی‌خواهی و نمی‌دانی و فراموش کردن زیستن به آن سان که زیستنی است. این که در نهایت کسی نخواهد بود و ماند تا شانه هایت را تکان دهد و بیدار کند شاعر و آهنگ‌ساز و کیهان شناسی که در وجودت خفته است و به انتظار نشانه‌ای یا ندایی است تا برخیزد و روزمرگی‌ها را چنان که شایسته‌اند
بسم الله الرحمن الرحیم
 
هرکه این سوره را بخواند حقتعالی به عدد هرکه تصدیق موسی و تکذیب او را کرده ده حسنه برایش نویسد وهیچ فرشته ای در آسمان و زمین نماند مگر روز قیامت برای او گواهی دهد که صادق و مصدق بوده است هرکه این سوره را بخواند حسناتش ناشمار باشد وهرکه آن را همراه شخص گریز پا کند از گریختن محفوظ بماند وهرکس درد جگر یا درد شکم داشته باشد بر خود این سوره را آویزد شفا یابد واگر درد مندی بشوید و بخورد شفا یابد
«بسم الله الرّحمن الرّحیم»
بیا معامله کنیم. من خودم را بدهم، همه‌ی خودم را، طوری که از من هیچ نماند، و در عوض بیشتر و بیشتر تو را داشته باشم. تو را که داشته باشم، هیچ هم که از من نماند، و اصلاً نباید هم که بماند، آن‌وقت هستم. بی‌تو، با همه‌ی خودم، نیستم که نیستم. ای کاش ...
_________________________________________________
پی‌نوشت: تصنیف «به‌سوی تو» چه‌قدر زیباست. کاش می‌شد این‌چنین بود: «کی رود رخ ماهت از نظرم، به‌غیر نامت کی نام دگر ببرم ... به دست تو دادم دل پریش
کودک معصوم دررحم مادر چنان در آرامش وامنیتی بودکه بعد از به دنیا آمدن به همه اجازه میداد از اون نگهداری کنن گویی دنیای خوشبینی وامید او تمامی نداشت دنیایی سرشار از اعتماد چونکه ازجایی که آمده بود همه چیز امن وراحت بود نمیدانست به کجا آمده انگارهنوز درهمون عالم پاکی بود خودش ودنیا برایش پاک بود خدایی بود که فقط خوبیها رابرای اون به ارمغان آورده بود برای اوخطری وجود نداشت شایدم اون رو انکار میکرد چنان مشکلات راراهی اعماق وجودش کرده بود که و
براساس آمارهای سال ۲۰۱۷ سازمان ملل در سال ۲۰۰۰، ۲ میلیون ۸۰۳ هزار مهاجر ایرانی در خارج از کشور گزارش شده که در سال ۲۰۱۷ این آمار ۲ میلیون و ۶۹۹ هزار نفر مهاجر ایرانی رسیده است.
ناگفته نماند اکثرکارشناسان بر این آمار و ارقام اتفاق‌نظر ندارند؛ اما همه آنها یک‌صدا از وجود یک نقص جدی سخن می‌گفتند، فقدان آمار دقیق و مطمئن از تعداد مهاجران ایرانی در کشورهای مختلف.
هویت‌ ایرانیان دور از وطن
ادامه مطلب
 
دوسنت اگزوپری با تمام ماجراجوییهایش که خوشبختی تجربه کردنشان را داشت جایی در زمین انسان‌هاست که بیم می‌دهد از روزمرگی‌ها را تسلیم شدن و بودن چنان که می‌خواهند و شاید نمی‌خواهی و نمی‌دانی و فراموش کردن زیستن به آن سان که زیستنی است. این که در نهایت کسی نخواهد بود و ماند تا شانه هایت را تکان دهد و بیدار کند شاعر و آهنگ‌ساز و کیهان شناسی که در وجودت خفته است و به انتظار نشانه‌ای یا ندایی است تا برخیزد و روزمرگی‌ها را چنان که شایسته‌اند
بسم ا..قالب کلی پست ها اینجوریه که اول هر پست یه حدیث از ائمه مینویسم که برکت کارمون باشه ،و همینطور که پست هارو میخونیم یه چیزی هم یادگرفته باشیم
بعد از حدیث هم متن اصلی رو مینویسم 
بعد از اون همه اگه چیزی گفته بودم که نیاز به سند داشت ،لینک سند رو قرار میدم 
راستی این هم ادرس اینیستاگرام بنده هست 
نا گفته نماند که فضای اینجا قراره با اینستاگرام بنده کلی فرق بکنه
www.instagram.com/amirali.helli2.d22
اگر دنیای همسرت آنقدرکوچک است کهاز گفتن دوستت دارم خجالت میکشد...تو دنیایت را آنقدر بزرگ کن کهدنیای اوپراز«دوستت دارم»های تو شود..اگردنیای همسرت آنقدر کوچک است کهوقتی خشمگین میشود،زبان به ناسزا ودرشت گویی میگشاید...تو دنیایت راآنقدر بزرگ کن که،صبرو سکوتت رفیق لحظه های او باشد...اگر دنیای همسرت آنقدر کوچک است که،شبها وقتی به خانه برمیگرد،کوله باری از گله مندی و خستگیش سهم تو میشود...تودنیایت راآنقدر بزرگ کن کهآرامش ولبخند سهم اوباشد...اگر د
حالم اصلا خوب نیستخیالاتی شده ام...چند ماه پیش یک آرزوی کودکی در من زنده شد«نویسنده شدن»خودم را همیشه پشت یک میزکه رو به پنجره ای بزرگ باشدتصور میکردمروی میز را سراسر کاغذهای دستنویساغلب کاهی...در تصورممادر بودمو مصاحبه ها کرده بودمبا طرفدارانِ کتاب هایم...از شما پنهان نماند؛همین روزهاکه «یادت باشد» را شروع کرده بودممدامدر ذهنم می آمدکه روزیخاطرات زندگیِ شیرین خودم و همسر رامی‌نویسم...!ای کاش فقط یک حس باشد!
از گل رویت چمن صد رنگ و بو دزدیده است،
بادة چشم ترا جام و سبو دزدیده است.
شانه می سازد جدا گر مو به مو موی ترا،
موشکافی را ز مویت مو به مو دزدیده است.
 شب برای خواب ما خورشید میدزدد، چرا؟
خواب را از چشم ما خورشید رو دزدیده است.
اعتماد و اعتقادی نیست در صدق و وفا،
سایه از اصل خودش گر آبرو دزدیده است.
شیشه قدر خویشتن را هدیة پیمانه کرد
کوزه قدر خویش را از آب جو دزدیده است.
قصة حال تو گوید کیسة خالی تو،
منمنی را فقر ما از ما و تو دزدیده است.
کهنه کالای خ
روز ها و این بلند شب ها، همچون موج های زوال بر ساحل وجودم در یک جزر و مد دائمی در حال محو کردن هرآنچه هستند ک از خود به یاد دارم. سرنوشت یک وجودِ دلبسته ی از دست داده، جز این چ می تواند باشد؟ مگر غبار را برای چه آفریده اند. تکرار و روزمرگی، دارو های تلخ و فراموشی آوری هستند اما، برای چنین درمان هایی دگر بیش از حد گذشته است کار از کار. در تاریکی و سکوت، محکوم به زوال و نا امیدی. تنها ماندن، آنچنان ک دانته ورودی جهنم را توصیف می کرد. جایی بی هیچ آتشی،
و من خدا خدا میکنم عروسی پسرعموجان بیوفته بعد کنکور نه قبلش که کل برنامه هام میریزه بهم! :( (عروسی بعد از تموم شدن قضیه ی کروناست) البته ناگفته نماند تاریخ کنکورمونم تغییر کرده و اصلا نمیدونیم کی قراره کنکور بدیم! 
یکی نیست بهشون بگه این همه مدت صبر کردین عد باید بیاین وسط کرونا مزدوج بشین؟! مگه دختره داشت فرار میکرد؟! البته هیچ مراسمی واسشون گرفته نشده فقط صیغه کردن تا بعد که همه چی به روال عادیش برگرده ...
دیگه وقتشه pinterest رو شخم بزنم واسه مدل
به نظرتون بابای من شبیه چه کسی میتونه باشه؟ چرا واقعا چرا چه پلیس نیروی انتظامی چه پلیس راهنمایی رانندگی بهش سلام نظامی میدن؟ کم مونده این ماشین نیروهای مسلح حین رد شدن از کنار ماشین ما ادای احترام کنن!!!
امروز برای بار نمیدونم چندم در طی این بیست و اندی سال تا یه پلیس بابای من رو دید چنان سلام نظامی‌ای داد که نشد نخندم ریسه رفتم از خنده البته هنوز هیچ کدوم به بامزگی اون سری نشده که کم مونده بود دو تا پلیس انتظامی اسلحه‌هاشونم بدن به بابام!
ج
"جنگاور آگاه است که چون از گفت و شنود با خود باز ایستد جهان دگرگون خواهد شد، و باید برای آن تکان مهیب آماده باشد.
جهان چنین و چنان یا فلان و بهمان است، فقط از این رو که این ما هستیم که به خود می گوییم آنچنان است که هست. 
اما اگر از به خود گفتن این نکته باز ایستیم که جهان چنین و چنان است، جهان هم از چنین و چنان بودن باز می ماند. گمان نکنم که تو اکنون برای چنین تکان پر مهابتی آماده باشی؛ پس، باید آهسته آهسته جهان را واگردانی."
کتاب حقیقتی دیگر
گذشتن ا
خیلی دلم میخواست داشته باشمش. با این که هنوز
محصل بودم اما حاضر بودم برای خریدنش دنبال کار نیمه وقت بگردم. هیچ رقمه
نمیتونستم ازش بگذرم و راهی هم برای بدست آوردنش نداشتم . بدجوری تو گل
مونده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم !
 امیر المومنین این گونه یادم داد:"
لأروضنّ نفسی ریاضة تَهِشّ معها إلی القرص إذا قدرتُ علیه مطعوماً وتقنع
بالملح مأدوماً ولأدعنّ مُقلتی کعین ماءٍ نضب مَعینها مستفرغة دموعَه "؛  "چنان نفس خود را ریاضت و تمرین می دهم که ب
دخترها را برده بودم پارک. زینب خانم هم بود. سندروم داون داشت. اسمش را وقتی مادرش صدایش زد فهمیدم. دوست داشت با بچه‌ها در بازی شراکت کند. در همان چند دقیقه که با بچه‌ها بود، با این‌که من بودم و مراقب بودم، با بچه‌ها اصطکاک کوچکی پیدا کرد. من متوجه نمی‌شدم چه می‌خواهد، دخترها که اصلا.
مادرش که پیشش می‌آمد اوضاع بهتر بود، مشکل را متوجه می‌شد و پیگیری و حل می‌کرد. اما تا دور می‌شد و مثلا مشغول موبایلش می‌شد باز هم خواسته‌های نامفهومش شروع م
دانلود آهنگ سهیل مهرزادگان بی عشق
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * بی عشق * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , سهیل مهرزادگان باشید.
دانلود آهنگ سهیل مهرزادگان به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Soheil Mehrzadegan called Bi Eshgh With online playback , text and the best quality in mediac
متن اهنگ بی عشق سهیل مهرزادگان
حیف از نگاهم حیف از تویی که رفتی و من چشم به راهمحیف از غروری که دگر در دل ندارم حیف از منو حیف از تو و آن روزگار
ـــــــ هر روز صبح در جنگل ـــــــ
آهویی از خواب بیدار میشود که میداند 
باید از شیر تندتر بود تا طعمه او نگردد ،
شیری که میداند ؛
باید از آهویی تندتر بدود تا گرسنه نماند .
مهم نیست شیر باشی یا آهو 
با طلوع هر آفتاب با توان تمام آماده دویدن باش .
مَردم منم ، اسباب هیاهو شده ام
هرجا که نیاز بوده من رو شده ام
برجام دوپهلوی سیاست مردان
وقت ظلمات نیمه شب رو شده ام
.
کانون تمام گفتگوهای جهان
بازیچه شهر آرزوهای جهان
سربسته تر از پیام سرّی در جنگ
پیچیده چنان بگو مگو های جهان .
گاهی آرزوی خوبی و موفقیت برای دیگران(از پدر و مادر و خواهر و برادر گرفته تا دوست و همکار و حتی باجناق) آنچنان دلم را  «وا» می کند، که هرگز گردش و سیاحت و دیدن رخ گل و تماشای بلندای آسمان و نظاره گستره ی دریا و شنیدن شرشر آب چنان با دلم نکرده اند. 
گاهی آرزوی خوبی و موفقیت برای دیگران(از پدر و مادر و خواهر و برادر گرفته تا دوست و همکار و حتی باجناق) آنچنان دلم را  «وا» می کند، که هرگز گردش و سیاحت و دیدن رخ گل و تماشای بلندای آسمان و نظاره گستره ی دریا و شنیدن شرشر آب چنان با دلم نکرده اند. 
سلام ب روی ماهتون..
اول از همه اربعین حسینی رو به همه ی دوستداران امام حسین(ع)تسلیت میگم..
دوم از همه دارم واسه کنکور هنر میخونم بچه ها برام دعا کنین ک تا آخر خوب بخونم و مسئولیت پذیر باشم آخه همسرم تو این راه خیلی حمایتم کرده و دلم نمیخواد ک نا امیدش کنم...همچنین دلم میخواد خانوادم بهم افتخار کنند..ناگفته نماند ک خیلی قبل دو سال کنکور تجربی دادم و هیچی ب هیچی چون برام خیلی سخت بود..خب هنوز تو عقدم و فک کنم این آخرین فرصتم برا پیشرفت کردنه..امیدوار
در وصف دماغ جانانه بسوز
 
چرا ز تیغ دماغت را میکنی وانگهی
تو که از ژن کج معوج خویش آگهیز نسل پس و پیشت چاره نیستبرو کم کم ژنت را عوض کن در رهی به خیالت گندت برون نمیزندچرا جانم می‌زند برون، چنان سرو سهی دماغت این سی و شش روز خوش استمابقی نسلت را هم بباید دم تیغ دهی فاطمه
آورده‌اند که مرغ ماهی‌خواری بر لب آبی خانه داشت و همیشه به اندازه‌ی نیاز خود، از آب ماهی می‌گرفت. روزگار او بد نبود تا این‌که پیری و ناتوانی به او روی آورد و از شکار باز ماند. به کنجی نشست و با خود گفت، دریغا از زندگی که به تندی باد گذشت و از آن چیزی مگر تجربه برایم نماند و امروز همین تجربه شاید مرا به‌کار آید. پس باید امروز به جای زور و چالاکی، کار خود را با نیرنگ پیش برم. ماهی‌خوار با چهره‌ای اندوهگین بر لب آب نشست. ناگهان خرچنگی او را دید
این دیگر از کجا پیدا شد؟ بسیج ملی کنترل فشار خون؟ نظام سلامت این مملکت آنقدر مشکل دارد که نگو و نپرس. آنوقت یکدفعه «بسیج ملی کنترل فشار خون»؟ آنقدر این اولویت سوسول‌گونه و تیتیش‌مامانی و نچسب است که وقتی دانشجوی پزشکی نخبه مملکت در دیدار دانشجویان با رهبری، از ایشان خواست که به این بسیج ملی بپیوندند و بصورت نمادین فشار خون خود را اندازه بگیرند، کسی در سالن باقی نماند که خنده مضحکه نکرده باشد.
ادامه مطلب
قبلا اینجا نوشتم که از وابستگی به آدم ها بدم میاد توی هر زمینه ای خصوصا وقتی یه کاری رو بخوام انجام بدم! 
از زندگی ساده و رها بی نهایت خوشم میاد و از وابستگی به شدت متنفرم و برای شخص من سمه! چون باعث میشه شلختگی توی همه جنبه های زندگیم ایجاد بشه منم که وسواسم پس بدجوری اعصاب و انرژیم رو تحلیل میبره.
از بس بی اعتماد به نفس و ترسو بار اومدم که دائم و ناخودآگاه این وابستگی ها پیش میاد و دائم نظرشون رو میپرسم و تایید میخوام واسه کار هام! و بعد که مثل
پرتو توست که #سایه فکنست
نظرت نیست به من زانکه #مرا
#تن نماند و نظر جان به تنست
#خاقانی
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
من سرگذشتِ یأسم و امید
با سرگذشتِ خویش:
می‌مُردم از عطش،
آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم
می‌خواستم به نیمه‌شب آتش،
خورشیدِ شعله‌زن به‌درآمد چنان که من
گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم
با سرگذشتِ خویش
من سرگذشتِ یأس و امیدم...
زندان قصر ۱۳۳۳
حالم مثل زنی شده که ۷-۸ ماه خون دل می‌خوره و یه جنین رو هی می‌پرورونه ولی درست زمانی که باید به دنیا بیاد و ثمره‌اش رو ببینه از دستش می‌ده… و هم‌چنان با نازایی‌اش دست و پنجه نرم می‌کنه! :(
[کنکور هم، به طورِ معمول، یه پروسه‌ی ۹ماهه است!]
+ دقیق‌ترین توصیف ممکنه از احوالم همینه…

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فعالیت های روزانه آموزشی کلاس 902